آوینآوین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

برای آوین عزیز

چو دانی و پرسی سوالت خطاست اما....

در حالی که داشتم ینستاگرام رو چک می کردم دخمر گل مامان  از من پرسیدی :" چرا شما می تونی یافا رو پوست کنی اما من نمی تونم ... " من هم که اصلا حواسم به دور و برم نبود گفتم نمی دونم و دوباره سوالت رو تکرار کردی  من هم دیدم که نه مثل اینکه دست بردار نیستی موبایل رو گذاشتم کنار و نشستم روبروت و گفتم چون ناخن های من بلنده اما مال شما نه!!! شما هم زیر زیرکی خندیدی  و گفتی خودم می دونستم می خواستم بدونم که شما هم می دونی یا نه !!!! اما این برای من شد یه تلنگر که اینقدر سراغ تبلت و گوشی و لب تاب و ... تو خونه نرم .این شد که تصمیم گرفتیم فقط روزی 1 یا 2 ساعت Wifi رو روشن کنم برای ما بی جنبه ها این تنبیه ها لازم و واجبه!!! د...
16 آذر 1393

پاییزانه

      نفهمیدم چی شد و از کی به موسیقی سنتی اینقدر علاقه مند شدی... برام خیلی عجیبه چون فکر می کنم  بچه ها خصوصا توی این سن کمتر به این نوع موسیقی علاقه مند هستن. خودم حدس می زنم به خاطر نوع شعر شونه  چونکه توی مهد قبلی خیام خوانی و حافظ خوانی داشتین یه علاقه ای برذات ایجاد کرده در هر صورت دختر ناز مامان به صدا و نوع موسیقی مهدیه خیلی علاقه منده و شعر هاش رو چند بار گوش می ده تا حفظشون کنه و بعد حفظ شدنشون باهاش هم خوانی می کنه!!! خیلی جالب هم این کار رو می کنه چون می خواد عین خودش بخونه  و همون ژست ها رو بگیره!!!   یه چیز جالبه دیگه که حدود یکی دو ماهی هست که انجامش می دی  وو این ا...
7 آذر 1393

شاه دونه ....

ناز دونه مامان سلام خیلی وقته که به دلیل بیماری و مشغله زیاد و خستگی و کلی بهانه دیگه , نتونستم چیزی توی دفتر خاطراتت بنویسم . ... هر روز که می گذره احساس می کنم که خیلی نسبت به روز قبل فرق کردی! هر روز کامل تر و شیرین تر می شی! دیگه از سرکشی هایی که حول وحوش 4 سالگی ات داشتی خبری نیست و انگار باد  پاییز همون قدر بد اخلاقی ات روهم با خودش برده ... دختر ناز مامان اینقدر بزرگ شدی که تقریبا از پس همه کارای خودت بر می آیی : خودت می ری دستشویی و خودت و می شوری و خشک می کنی و دستات رو می شوری و می آی بیرون ... از مهد که می آی خودت لباسات رو در میاری و تا می کنی و می گذاری تو کمدت ... تا دیروز من پالتو ت رو برات گیره می زدم ولی ا...
3 آذر 1393

تولدانه ...

می   آم و می نویسم ...   دختر گل مامان متاسفانه مهدت با بی برنامگی که انجام داد کل برنامه های ما رو بهم ریخت... این شد که امسال نشد  مثل سالهای قبل برات جشن تولد بگیرم ...البته می مونه طلبت برای اولین فرصت که بریم شمال و با عزیزجون و پدرجون و خاله جونا و بابابزرگ و مادرجون و عمه نیلوفر و جشن بگیریم... ولی چند روز قبله تولدت که شمال بودیم و با دوستان برنامه بیرون و دریا داشتیم همونجا برات کیک گرفتیم و شمع فوت کردی و کیک بریدی نازدونه مامان... البته ما به کسی نگفتیم که توی زحمت نیافتن  اما خاله لاله و آندیا  برات کادو گرفته بودن و آخرش که داشتیم از هم خداحافظی می کردیم یواشکی دادن به من . هنوز کادوت...
8 مهر 1393

ماه مهر و مدرسه ...

دخمر سلام امروز جشن بازگشایی مدارس و مهذد کودک داشتین . برنامه اتون دو بخش داشت بخش اول داخل پارک پلیس و بخش دوم توی مهد کودک .  توی دعوتنامه از والدین هم خواسته بودند که توی جشن شرکت کنند. راستش من هم یه جلسه کاری مهم داشتم که بخاطرش چند نفری قرار بود از اصفهان بیان تهران . برای همین خیلی ناراحت بودم که نمی تونم توی جشنت شرکت کنم و وقتی که موضوع رو برات توضیح دادم خودت هم خیلی ناراحت شدی,  این بود که تصمیم گرفتم هر طوری شده خودم رو به جشنت برسونم. برای همین  صبح  رفتم اداره  و توی  جلسه که شکر خدا خیلی هم کوتاه بود  شرکت کردم  و بعدش با آژانس خودم رو به پارک پلیس رسوندم البته با تاخیر 20 دقیقه ای ....
2 مهر 1393