روزهای آوین
دختر عزیزم سلام! امروز یه روز برفی هست و از پنجره که بیرون را نگاه می کنی و دونه های برف را که می بینی دوست داری که بری و بگیریشون ولی حیف که هر دوتامون سرمای بدی خوردیم و خونه نشین شدیم!! الان روی پاهام خوابوندمت تا هر وقت سرفه کردی زود بلندت کنم و بهت رسیدگی کنم، با هزار بازی و کلک باید توی بینی ات قطره بریزم حکایت اونه که می گن کوری عصا کش کور دگر شود چند روزی هست که از هر چیزی برای خودت صندلی می سازی: لیوان را برعکس می گذاری و می ری و روش می شینی! قابلمه را هم همینطور و حتی دمپایی من رو! می خوای بگی آره میگی "آدِ" خیلی به جا می گی "نه" بهت میگم مامان غذا می خوری سرت را تکون می دی و...
نویسنده :
مامان
10:56