آوینآوین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

برای آوین عزیز

آوین شیرین زبون...

شنیدن بعضی از حرفها از زبون شیرین شما یه لذت دیگه داره!!! مثلا وقتی بابا مهد کودک اومد دنبالت  تا بیارتت خونه و کلاه سرش نبود ، شما نگرانش بودی و بهش گفتی که" کلاه بِذار سرت تا سرما نخوری". یا اینکه بابا داشت رانندگی می کرد و شما عقب ماشین نشسته بودی و بهش گفتی که "سَرت رو بیار عقب می خوام بوست کنم" و ... پریروز به من میگی :"در یخچال رو باز کن می خوام یه چیزی پیدا کنم ببرم مهد کودک".الهی مامان قربون شکم کوچولوت بشه که فقط از توی یخچال شیر و دنت می خواد.
20 دی 1391

اینم یه حقه جدید ...

دختر ناز مامان سلام. همیشه فکر می کنم وقتی داری این نوشته ها رو می خونی چه جور دختری هستی؟ همین خصوصیات الانت رو داری ؟ همین قدر شیطون و بلا و مهربون و زبل ؟ همین قدر خودخواه ؟ یا بخشی از این رفتارها اقتضای سنت هست و در بزرگسالی دیگه نیست؟ بگذریم ! بریم سراغ خاطره ای که شنبه اتفاق افتاد. نمی دونم برات نوشتم یا نه که آوردن شما از مهد روزهای زوج  با من هست و یکشنبه و سه شنبه ها با بابا . روزهای زوج که با مَنی باید دو تا کوچه رو پیاده بیایم(از وقتی که مهدت جابجا شد) تا برسیم به جایی که برای خونه تاکسی بگیریم. ما تو این مسیر با هم می دویم ، از پله ها و یا تنه درخت های بریده شده می پریم و گاهی اوقات از فرط خستگی فقط خودمون رو می کشیم به سر ک...
11 دی 1391

مامان و دل دل بی حوصله

خیلی خسته ام.دلم می خواد دستت رو بگیرم و چند روز مرخصی بگیرم و برم شمال پیش عزیز جون! یه هفته است که اصلا دستم به کار نمی ره ! نمی دونم چرا؟ این روزا شما هم خیلی عصبی هستی! مدام با یه هاپو در جنگی! یعنی می گی: "اینو می خورم به هاپو نمی دم" ,"اینو بپوش به هاپو نده" ,"این مال خودم هست مال هاپو نیست","من سلام می کنم هاپو سلام نمی کنه","هاپو چار زانو نمی شینه", ....  
6 دی 1391

یلدا

با اینکه از یه ماه قبل برا این شب برنامه ریزی کرده بودیم اما امسال شب یلدا ما تنها بودبم. اولش که می خواستیم بریم شمال خونه عزیز جون اینا که امسال همه اون جا سرشون جمع می شد که بخاطر مریضی شما و اینکه مادرجون از شمال اومده بود پیشت بمونه مردد شدیم(بابا خیلی اصرار کرد که با مادرجون بریم شمال ، اما من گفتم زشتِ ) . بعدش هم که گفتیم بیخیال با مادر جون هستیم و تنها نیستیم که ساعت ٦ غروب مادرجون تصمیم گرفت بره شمال تا بابابزرگ تنها نمونه و ما تنها شدیم و اون موقع شب هم که نمی شد با کسی هماهنگ کرد برا مهمونی .  خلاصه اینکه خیلی دلگیر بود. حالا یه سفره ای چیدیم و عکس هم انداختیم.الان اداره ام رفتم خونه می ذارم! 
2 دی 1391
1