آوینآوین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

برای آوین عزیز

امان از دستت مامانی

مسال تعطیلی 14 و 15 خرداد خورده بود به شنبه و یکشنبه و من و بابا جون تصمیم گرفتیم که یکی دو روزی کارهای خونه را انجام بدیم و بقیه دو روز را یه استراحت درست و حسابی بکنیم. برای همین از آشپزخانه شروع کردیم. چهار شنبه شب من آشپز خانه را مرتب کردم و بابایی هم جاروبرقی کشید و بخار شو کرد.  تا اینجای برنامه درست پیش رفت. تا اینکه روز 5 شنبه که دیدم ساکتی من هم گفتم  برم توی  هال کارام را بکنم که دیدم صدات در اومد! بَله! خانم کوچولو به ظرف زرد چوبه دستبرد زده بودی و کلی به خودت و گاز و فرش مالیده بودی و کلی هم خوردی! دیگه  اگه برات بگم که برای 5 شنبه و جمعه چقدر کار برامون تراشیدی از  قالیشویی گرفته تا ...خودت کلی خجالت می...
16 خرداد 1390

عادت های آوین

سلام دختر نازم! خواستم چند تا از عادت ها رو برات بنویسم که یه موقع بزرگ شدی یادم نره برات تعریف کنم. مامانی یکی از عادت هات اینه که موقع شست و شو توی دستشویی دوست نداری با آب سرد شسته شی و آب ولرم را دوست داری! اگه غذای داغ بخوری اولین واکنشت اینه لبات رو جم کنی و بری بغل اونی که بهت غذای داغ داده! اگه لب تاب باز ببینی باید حتما   ببندیش!! و بری دنبال بقیه کارات!   عاشق نوازش شدنی! الان که دارم برات می نویسم روی مبل نشستم و پاهام را دراز کردم و لب تاب روی پاهامه و تو هم با کمک مبل ایستادی و تقلا می کنی که یه جوری لب تاب را ببندی. دستم را از روی کیبورد می کشی و می ذاری رو سرت و می کشی به سمت صورتت که یعنی نارت...
13 خرداد 1390

آغاز پروسه دندان در آوردن

دخترک ماهم سلام! این شبا یه کم بی قراری می کنی، فکر کنم از دندانتِ!! چون هیچ دلیل دیگه ای نمی تونم براش پیدا کنم و کم کم هم وقت دندان در آوردنتِ مامانی ! یه کمی هم از کنار لبات آب می آد. امروز توی مهد هم که داشتیم بازی می کردیم و شما هم می خندیدی لثه پایینت سفید بود مامانی. امروز توی مهد با هم دالی می کردیم .من مقنعه را روی صورتم می انداختم و شما از روی صورتم می کشیدی و با هم کلی می خندیدیم!
8 خرداد 1390

نگرانی های مادرانه

می خوام مهدت را عوض کنم هر چند از جایی که هستی راضیم. مربی ات "مریم جون" خیلی مهربونه و تو هم خیلی دوسش داری، اما خودم خیلی اذیت می شم، هر روز با یه کیف و خودت باید چند تا کورس عوض کنم، تازه به خونه هم که می رسیم درد گردن و کمر و دست شروع می شه ! یه مهد خوب پیدا کردم حول و حوش خونه ! باباجون دیروز رفت دید و راضی بود خودم هم احتمالا امروز برم! اگه این مهد درست بشه دیگه نمی تونم وسط روز بیام ببینمت و بهت شیر بدم و نازت کنم و با هم بازی کنیم عزیزم! و این موضوع خیلی ناراحتم  می کنه!!
8 خرداد 1390

آغاز 9 ماهگی

دختر ماه من سلام! امروز 8 ماهگی را پر کردی! آغاز 9 ماهگی را بهت تبریک می گم مامانی! این 5 شنبه را تو خونه ترکوندی! نمیدونم چطوری می تونی بعضی چیزا را خراب کنی! مثل عروسکی که یکی از دوستای باباجون برات خریده بود که من واقعا موندم چه جوری دَخلش را اوردی گلم! دیگه کلا دوست داری که وایستی گلم! مبل و دیوار و در و پای مامان و بابا و چیزای از این قبیل را می گیری و سریع بلند می شی! تازه اگه در حالت ایستاده چیزی روی زمین توجهت را جلب کنه نمی شینی که بگیریش ! یه دستت را روی همون قیمت نگه می داری بعد دولا می شی و با دست دیگت وسیله مورد نظرت را بر می داری! اینقدر ضعیفی که موقع دولا شدن پاهات می لرزه!  کلا اهل نی ناش ناشی مامانم! کافیه یه چ...
7 خرداد 1390

آوین و مداد رنگی ها

دختر ماهم یکشنبه  برای چکاب رفته بودیم به یه مرکز تخصصی کودکان.تا نوبت ما بشه من و باباجون و شما رفتیم توی اتاق بازی! اونجا کلی لوازم بازی بود .من یه ظرف پر از مداد رنگی بهت دادم یعنی در واقع برات روی زمین پهن کردم! شما همه را دونه دونه و یابصورت مشتی مورد ارزیابی قرار می دادی و وقتی باباجون ازت می خواست خیلی راحت می تونست ازت بگیره و شما  می رفتی سراغ بعدی! تا اینکه نوبت به یکی مونده به آخری رسید با کمی مقاومت به باباجون دادی و وقتی نوبت آخری شد هی باباجون کشید ، هی شما! و بالاخره باباجون نتونست ازت بگیره ماه مامان!
3 خرداد 1390

پیشرفت های آوین

سلام عزیزکم! میخواستم بگم که این روزا یعنی دقیقا از جمعه قبل بابا جون کشف کرد که شما به موسیقی خیلی عکس العمل نشان می دی! کافیه یه آهنگ بشنوی تا نی ناش ناش را شروع کنی عزیزم!  دختر ماهم دیگه معنی خیلی چیزا را خیلی خوب درک میکنی ، مثلا هر وقت داری آتیش می سوزونی یا اینکه توی هر حال دیگه ای باشی بگیم بشین، می شینی!!! یا بگیم بخواب سرت را می ذاری رو زمین! الهی مامان فدا دختر نازش بشه که همه ی زندگیشه!!!!
1 خرداد 1390

فعالیت های آوین در مهد

تازه از مهد اومدم مامانی!  روی ماهت را دیدم و البته از بازیگوشی هات هم کلی فیض بردم. توی خونه از جاروبرقی نه اینکه بترسی نه اما کمی ساکتت می کنه "برای همین جدیدا خونه ما برق می زنه".توی اتاق شیر دهیِ مهد یه جاروبرقی هست که کلی دوستش داری و تقریبا پدرش را در آوردی "توی حالت خاموش همیشه داری با جاروبرقی بازی می کنی". امروز هی این جاروبرقی را میگرفتی و با کمکش بلند می شدی! کلی هم ذوق می کردی!!!
1 خرداد 1390