بعد یه غیبت نسبتاَ طولانی
بعد یه غیبت طولانی که به دلیل بنایی خونه و کابینت کاری و رفتن عزیزجون و پدر جون و خاله جون به مکه و مراقبت از تارا و ...بود اومدیم سر زندگی عادی که از شانس بد ما روزی که از شمال داشتیم می اومدیم تب کردی و مریض شدی و من هم همینطور یه چند روزی شما بیحال و تبدار و مریض بودی و نرفتی مهم و یه چند روزی بنده رو به موت بودم و نرفنم اداره البته بیماری بنده تبدیل به آنفلونزا شد و حسابی من رو انداخت زمین! و شما خانم دکتر کوچولو خونه ما بودی و از من مراقبت می کردی (عزیز دلم ایشالا که یه روزی به هر چی چیز خوب تو دنیا و آخرت هست برسی مامانی).
بهت می گم :آوین من دارم می میرم و شما با همون زبون شیرینت :" داری می مُری ؟ حالا من چیکار کنم با این وضعیت ؟" من که عملا با این جواب داشتم شاخ در می آوردم هر چند جنابعالی سخن نغز (املاش رو بلد نیستم)زیاد طراوش می کنی ولی این کلمه وضعیت دیگه از اون حرفات بود.
این دفعه که رفتیم شمال همه می گفتن که از قبل هم کوچولو تر شدی و چرا همیشه آب می ری و گوشت به تنت نمی افته من هم نمی دونم مامانم! تصمیم دارم که بعد عید ببرمت متخصص غدد ومتابولیسم رشد و... .هر چند خدا بهت زیاد عنایت کرده و یه یه زبون بسیار شیرین و یه عالمه چیزای خوب خوب بهت داده ولی خوب یه کوچولو هم چاق بشی شاید بدنت قوی تر شه مامانی شایدم ربطی نداشته باشه!
راستی بابا یه کتاب خیلی سخت که درمورد پیدا کردن یه سری اشیا توی جای شلوغ هست برات خریده و میشه گفت عالی حلش می کنی .حتی یکی دو بار زود تر از من مورد رو پیدا کردی ! البته من هم چند بار زودتز پیدا کردم و بهت که می گم من پیداش کردم هی می پرسی" کو ؟ کو ؟ " هر چند و من هم بهت نمی گم(خانم تناردیه) تا خودت پیداش کنی عشق زبل من!