آوینآوین، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه سن داره

برای آوین عزیز

یک روز کاری تو اداره با کوچولو

1391/12/17 8:41
نویسنده : مامان
261 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز اورده بودمت اداره تا کل روز رو با هم باشیم ، در ضمن به همکار ها هم قول داده بودم تا بیارمت اداره و از طرف دیگه می خواستم ببرمت سنایی تا برات کفش عید بخرم! این شد که با هم اومدیم اداره برخلاف خیلی از بچه ها که ممکن است در این موقعیت اندکی خجالتی باشن یا پشت ماماناشون قایم شن شما تا اومدیم تو سالن بدو بدو تقویم روی میزم که همش عکسای خودت هست رو گرفتی و به حاضرین تو اتاق نشون دادی و میگفتی "عکسای من رو ببینین!" تازه یه عکس رو شاسی هم داری که جلوی کیبورد من هست که اون رو هم بعد تقویم به همه نشون می دادی و با افتخار می گفتی که "این عکس منه "

بعد رفتی سر میز همکارایی که یکمی باهاشون رودربایستی دارم و شروع کردی به لقمه نون و پنیر و در واقع صبحانه خوردن ولی از اونجایی که از اون موقعیت سالن میز من و من هم مشخص بودم یه نیم نگاهی به من داشتی و اومدم که از پیش همکارم بیارم پیش خودم که رو به من کردی و می گی "برو کار کن شما".

خلاصه با همکار ها از این اتاق به اون اتاق بدون کوچکترین خجالت و دلتنگی برای مامان و حس غریبی!‌ تا دم ظهر رفتم پیدات کردم ببرمت نهار خوری  (البته تلفنی با همکارها در تماس بودم که یه موقع اذیتشون نکنی عشقم یا دستشویی ... نداشته باشی ) . ظاهراً به همکارها گفته بودی "مهد تعطیله اومدم اداره".

تو نهار خوری که دیگه آخرش بود بین میزها می دویدی و یه لحظه جایی بند نمی شدی ! بهت اعتراض که کردم در جواب میگی : "شما دیگه داری خیلی من رو ناراحت می کنی" ،"داری حوصله ام رو خرد می کنی" و در آخر اینکه "حالا که حرفای من رو گوش نمی کنی به خاله اعظم(مسئول غذای مهد کودک) می گم بهت لقمه نده " .البته تو ناهار خوری با پسر یکی از همکارا (امیر علی) دوست شده بودین و حسابی با هم خوش می گذروندین....

داشتی شعر می خوندی آخرش یادت رفت می گی "حالا به خاله فاطمه (مربی مهد کودکت) چی بگم؟ "

بعد ناهار هم که اومدیم تو اتاق من تو بغلم غش کردی و یه ٢ ساعتی خوابیدی و تا بیدار شدی سریع پرسیدی "امیر علی کو"

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

mana
18 اسفند 91 9:37
foroghjon ax ham bezar baramon
مسیحا
18 اسفند 91 21:30
چه دختر نازی
عمه نیلوفر
19 اسفند 91 8:29
قربونت برم الهی عاشقتم دلم میخواد بخورمت
مریم
20 اسفند 91 14:39
آوین جونم خیلی بزرگتر و ماهتر شدی. قربون شیرین زبانیت بشم