آوینآوین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

برای آوین عزیز

این روزهای آوین

1392/8/8 10:53
نویسنده : مامان
235 بازدید
اشتراک گذاری

دخمر گل مامان سلام. یه یه هفته ای توی ادره به طرز وحشتناکی کار داشتیم و بهمین خاطر من اکثر شبا خیلی دیر می اومدم و حتی یه شب هم خونه نیومدم این بود که  فکر کنم در تصوراتت فکر می کردی که من ماموریتم (مثل مشهد) و هر بار که تلفنی با هم صحبت می کردیم کلی اٌرد می دادی که دنت می خوای و لباس (که البته می گفتی "لِواس")و ... این جوری بود که برای اینکه جنابعالی گناه دیر اومدن من رو ببخشی هر دفعه که می اومدم یه کیسه پر خوراکی برات می اوردم که البته الان شده برات عادت و برخلاف همیشه هر وقت که از جلوی سوپر مارکت سر کوچه ی مهد رد می شیم دوست داری بریم تو و کلی خرید کنی!!!!

توی اون روزا به بابا می گفتی "بریم دنبال مامان وایستیم کارش تمام شه و بیاریمش خونه". مامان قربون دل مهربونت شه

 **************

خاله جون فرشته یه رژ لب که لبا رو چرب می کنه بهت داده بود از خودت دور نمی کردی و هر دو ثانیه یه بار آرایشت رو رِفرش می کردی تا اینکه تو مهد بردیش و از اونجا دوتا روایت داره که 1 - افتاد تو استخر توپ و چند روز بعد خاله مرجان برداشت 2 - مانیا از تراس طبقه بالا پرتش کرد پایین و چند روز بعد خاله مرجان برداشت

**************

داشتیم یکی دو روز پیش از مهد کودک می اومدیم خونه به من گفتی

آوین :"مامان امروز عینک دودیم رو دادم به مانیا "

من :"آفرین دختر گلم"

آوین :"بهش گفتم گمش نکنی و از تراش نندازی پایین"

من :"آفرین که وسیله ات رو به دوستت دادی و بهش توصیه کردی که مواظبش باشه، کار درستی کردی"

آوین: "بله که کار درستی کردم ، چرا نکردم!!!، مامان هم بهش گفنم هم خودم دسته عینک رو نگه داشتم"

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)