امان از زبون شیرینت
چند روز پیش که اومده بودم مهد کودک دنبالت تا ببرمت خونه بعد از چند دقیقه پیاده روی گفتی که خسته ای و به قول خودت "مامان پا کوچولو هام درد گرفته" من هم بغلت کردم تا خستگی ات بر طرف شه همانطوری که تو بغلم بودی میگی "مامان من رو بغل می کنی خسته نمی شی" من هم گفتم چرا مامان خیلی خسته می شم با این همه لباسی که تنت هست و خستگی که من از اداره دارم. ادامه دادی "خوب پس من رو نگذار پایین تا زودی برسیم خونه و اونجا استراحت کنی"
جمعه ای هم که هوا سرد بود و ما هم بیرون بودیم دوباره بغلت کرده بودم که باباجون گفت بده آوین رو تا من بغل کنم می خواستم جواب بابا رو بدم که خودت سریعتر گفتی "آره من رو بده بابا آخه می ترسم که خسته شی" حالا نمی دونم می ترسیدی که خسته شم و زودی بگذارمت زمین یا واقعا نگران من بودی!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی