آوینآوین، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه سن داره

برای آوین عزیز

سفر نامه مالزی (4)

1393/6/15 6:29
نویسنده : مامان
476 بازدید
اشتراک گذاری

خوب با این همه وقفه ای که تو نوشتن سفر نامه مالزی افتاد  اولش تصمیم گرفته بودم که فقط تیتر وار به رویدادها اشاره کنم ولی بعدش دلم نیومد و گفتم بگذار  روزانه بنویسم, اینطوری بهتره. روز دوم حضور در مالزی بود که صبح بعد خوردن صبحانه تو هتل با مترو رفتیم معبد هندوها که در حاشیه شهر بود. توی محوطه معبد پر از میمون های ناقلایی بود که هیچ ترسی از آدما نداشتن. بعلاوه که بسیار شیطون بودن و هر خوراکی که تو دستت می دیدن می قاپیدن. در ابتدای ورودی معبد با هیجان به سمت یه میمون دویدی و میمونه هم قکر کرد داری بهش حمله می کنی برات یه ژست حمله گرفت و این بود که ترسیدی , به سمت ما دویدی و خیلی گریه کردی تا آرومت کردیم و برات یه آب نارگیل خوشمزه و خنک خریدیم رسیدیم به محوطه جلویی مجسمه بزرگ که پر از کبوتر بود و شما عاشقشون شده بودی .به سمتشون می دویدی و بینشون بازی می کردی و با پر کشیدن همشون کلی کیف می کردی ....همین جا یه یکی دوتا مغازه گل فروشی هندی داشت که از دسته گلهایی که توی فیلم هندی ها نشدن می ده درست می کردن یه دسته گل ازشون خریدیم و من گذاشتم گردنم دسته گل خیلی زیبا و در عین حال سنگین بود . گام بعدی مون بالا رفتن از پله های معبد بود به خاطر اینکه من خودم هم از میمون ها می ترسیدم و دسته گل هم خیلی سنگین بود بیشتر مسیر پله ها رو با بابا بودی. از هتل یه مقداری بادام زمینی برا میمون ها برداشته بودیم اونا رو با بابا به میمون ها دادین و البته خودشدن اب نارگیل رو هم قاپیدن . .. بعد از رفتن 270 تا پله فکر کردیم شاید بد نباشه که برات  از اون بالا بستنی بخریم هنوز بستنی ات تمام نشده بود که میمون ها متوجه اش شدن و به سمت ما دویدن تا بستنی رو از مون بگیرن. من هم   از روی ترس بستنی ات رو  که یکم ازش مونده بود از دستت گرفتم و پرت کردم براشون. تو راه برگشت از پله ها از غار خفاش ها هم دیدن کردیم که به خاطر اینکه غار پر خفاش و حیونای عجیب و غریب بود همینطور بسیار تاریک دوباره شما بغل بابا بودی و یه جاهایی که می اومدی بغل من انقدر حرف برا زدن داشتی که سکوت غار می شکست و ...  وقتی از پله ها اومدیم پایین دسته گل رو دور گردنت گذاشتی و چند قدمی ازم دور شده بودی اما من داشتم با چشمام می پاییدمت که دیدم یه میمون از پشت داره بهت نزدیک میشه و دست می بره سمت دسته گلها تو همین لحظه شما  احساس کردی که مثلا  من یا بابا داریم باعات بازی می کنیم و دسته گلت رو می کشیم باهیجان برگشتی و یه دفعه دیدی که میمون بازیگوش هست که داره دسته گله رو می کشه ترسیدی و جیغ کشیدی و در همون حال دسته گل رو از گردنت در آوردی و انداختی رو زمین و میمون هم شروع کردن به خوردنش!!!!    اومدیم  یکمی اونور تر که یه جایی روی پله های معبد هایی بیرونی استراحت کنیم و من برات از ایران  دنت برده بودم داشتی می خوردی که دوباره میمون ناقلا ها فهمیدن و خلاصه دوباره مجبور شدم که یکی بهشون بدم که دست از سرت بردارن....  این شد که کلا با میمون ها کلی خاطره داری و هر وقت که از مالزی یاد می کنیم خاطره قاپیدن خوراکی هات و معبد هندو ها رو با هیجان  تعریف می کنی

-دخمر گل مامان از معبد هندوها با مترو رفتیم پاتراجایا , شهر مدرن در فاصله نه  کیلومتری کوالالامپور

 

وقتی به اونجا رسیدیم با  اتوبوس رفتیم به مسجد صورتی . یه مسجد بسیار بسیار باشکوه و زیبا که یه تم  صورتی ملایم توی همه گوشه کنارش دیده میشه. گنبد و سنگ های کف مسجو و حتی گل های حیاط درونی و لباس هایی که به عنوان روپوش تنمون کردیم همگی به رنگ صورتی و ارغوانی بود.  مسجد از دو طرف روی رودخانه بزرگ بود  که همین زیبایی مسجد رو چند برابر می کرد. وقتی به اونجا رسیدیم دم دمای اذان مغرب بود  و چون ماه رمضان اونجا بودیم در واقع موقع افطار شده بود. غرق دیدن این همه زیبایی بودیم که متوجه شدیم کوشه گوشه مسجد  میز هایی چیدن که روش خرما و شیرینی های خاص ماه رمضان و نوشیدنی ها (به رنگ صورتی) بود . 

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان مهدیه
19 شهریور 93 8:26
اي جاااانم چه خاطره ي بامزه اي بود . چه منطقه ي ديدني بوده تصورش كه خيلي شيرين بود اما شنيدن كي بود مانند ديدن ؟؟!! هميشه خوش و شاد و سرحال باشين .
مامان
پاسخ
اميدوارم که به زودی حتما یه سفر به اونجا برین و خاطرات شیرین تری داشته باشین.