آوینآوین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

برای آوین عزیز

این روزهای دردونه خونه ی ما

1393/6/24 13:17
نویسنده : مامان
311 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گل مامان این روزها منتظر تولدت هستی خصوصا بعد تولد بابا، بیشتر وسوسه شدی . راستش  دوست داشتم که امسال یه جشن بزرگ برات ترتیب بدم اما با وجود برنامه های دیگه ای که داریم نمی تونیم ایشالا سال دیگه عشق مامان. از اونجایی که عملا دیگه دوستی که بچه هم سن وسال شما داشته باشه اطرافمون (تهران ) نیست حتا یه جشن کوچولو هم نمیشه گرفت ... می دونم که کیف تولد بیشتر به وجود دوستای هم سن و سال خودته. بنابر این فعلا برنامه   یه جشن توی مهد کودک و یه مهمونی ساده  با خاله جون فرشته و آجی  تارا هست . البته برف شادی و کیک تولد و بادکنک رو فراموش نمی کنم عشق چون می دونم که عاشقشون هستی. می خوام برم دنبال کاغذ دیواری و لوستر برای اتاقت. همینطور سبد حصیری برای عروسکای پوشالی ات و وقتی دکور اتاقت عوض شد با دیدن اتاقت سورپرایز شی نفس مامان.

بگذریم ....

اینقدر حرفای قلمبه سلمبه می زنی و زیاد می فهمی که گاهی فراموش می کنیم بچه هستی و ازت توقع داریم که مثل آدم بزرگا رفتار کنی... این روز ها از کارای بدت خیلی خجالت می کشی و دوست ندار یکه کسی ازشون سر دربیاره...

اینقدر از مهد حرفای دخترونه می زنی و تعریف می کنی که من رو ناخودآگاه به بچگی های خودم می بری. موقع هایی که از مدرسه می اومدم و واینقدر از همکلاسی هام تعریف می کردم که سر و کله عزیزجون رو می بردم. حالا شما هم اینقدر از این حرفای دخترونه می زنی از لباس دوستات و نظر دوستات در مورد لباس خودت . از مدل موهات و کدوم خاله برات درستشون کرد . از دعواهای دخترونه که با همکلاسی های مهدت داری سر اینکه خاله کی رو بیشتر دوست داره و این جور حرفا...

 

با اینکه یه اتاق برای بازی داری و یه اتاق هم که تخت و کمدت و ... توش هست اما بازم ریخت و پاشات توی هال هست و انگار اونجا رو ترجیح می دی و شاید هم چون تنهایی توی اتاقت حوصله ات سر می اد و دوست داری که دور و برت شلوغ باشه .. دوست داری علاوه بر عروسکات من هم توی خاله بازی ها و دکتربازی ها و خرید رفتنهات و ... باشم . بیشتر بازی های تحرکی رو دوست داری . عاشق هیجان قایم باشک  هستی . مشهد که بودیم کلی با مادر جون بازی می کردی. دوست داری برات قصه بگیم اونم نه یکی  چند تا پشت سر هم . مادرجون خیلی برات تعریف می کنه و شما هم سیر نمی شی...

 عاشق این هستی که بهت بگم سر آشپز کوچولو بیا تو آشپزخونه کمک . چنان خوشحال می شی که نگو نپرس . چند هفته پیش یه تخته و یه چاقو یه پوست کن و چند تا برگ کاهو و یه خیار بهت دادم که برامون سالا د درست کنی , با اون دستای کوچولوت با دقت روی تخته کاهو ها رو ریز کردی و الیته که نصفشون رو هم خوردی. با پوست کن هم خیار رو پوست کردی و با چاقو تیکش کردی و دوباره پسندت نشد بیشتر تیکش کردی و برای ما خوشمزه ترین سالاد دنیا رو درست کردی نفس مامان. همون روز ناهار کوکو سیب زمینی داشتیم ازت خواستم که تخم مرغ ها رو توی سیب زمینی بشکنی و همش بزنی . بعد هم نمک و فلفل و زردچوبه به مواد بزنی و همش بزنی . همین کار ها رو کردی و من هم ریختمش تو تابه. موقع خوردن ناهار هر یه لقمه ای که می خوردیم ی گفتی مامامن سالاد خوشمزه هست؟ دوباره می گفتی کوکو خوشمزه هست؟ من خوب درست کردم؟ چرا خوشمزه هست ؟ چون دخترت درست کرد . آخر سر هم کلی ناز کردی که مامان من خستم و دستم درد گرفت و ما کلی دستات رو بوس کردیم و ماساژ دادیم...

ناگفته نمونه که هر وقت از ما دلگیر هستی تهدیمون می کنی که دیگه براتون آشپزی نمی کنم  و سر آشپز کوچولو نمی شم ....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

عمه نیلوفر
26 شهریور 93 12:33
عزیزم.یکی یه دونه عمشه فدات بشم من
مامان
پاسخ
ممنون.