آوینآوین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

برای آوین عزیز

روز خانواده

1394/3/1 18:01
نویسنده : مامان
714 بازدید
اشتراک گذاری

پیک نیک پر ماجرا

دختر گل مامان  امروز از  طرف مهد کودک (مهد آفتاب) به باغی رو توی جاجرود گرفته بودن و از تمام مامان و بابا های مهد کودک دعوت کرده بودن تا بیان باغ و از صبح ساعت 8:30 تا ظهر ساعت 12:30 رو اونجا بگذرونن...اسم امروز رو هم گذاشته بودن "روز خاتواده". شما هم از دیروز کلی هیجان داشتی و فکر می کردی که امروز می خوی بری اردو. خلاصه امروز من و بابا ساعت 6:30 بیدار شدیم و مقدمات یه پیک نیک چند ساعته رو فراهم کردیم و شما رو هم حدود ساعت 7:15 بیدارکردیم. البته کار های من و بابا تا ساعت 8:30 طول کشید این شد که بجای اینکه ساعت 8:30 باغ مورد نظر باشیم تازه از خونه راه بیفتیم. توی کروکی که مهد داده بود آدرس باغ ظاهرا خیلی سر راست بود و ما باید بعد از نمایشگاه مبل الدورادو جاجرود وارد کوچه کتابی می شدیم و از اونجا مابقی مسیر رو می رفتیم.وقتی ما به نمایشگاه رسیدیم دیدیم از کوچه کتابی خبری نیست... کوچه ها رو یکی یکی رد می کردیم اما از کوچه کتابی خبری نبود. یه بار دیگه ادرس رو مرور کردیم و گفتیم شاید کوچه مورد نظر قبل از نمایشگاه باشه و نه بعدش . این شد که بابا از فضای جلوی نمایشگاه ها استفاده کرد و توی خاکی دور زد و دوباره مسیر رو با دقت بیشتری مرور کردیم و دیدیم نه بابا اثری از کوچه کتابی نیست که نیست و در ضمن ما خیلی هم از نمایشگاه دور شدیم.... این بود مه ما مدیرتون (خانم دیهمی) تماس گرفتیم و گفتیم که ما کوچه رو پیدا نمی کنیم و خانم مدیر بهمون گفتن که اسم کوچه رو نمی دونن و ما باید دقیقا کوچه بعد نمایشگاه رو بریم داخل. بابا هم در یک حرکت آرتیستی خواست که از همون روش قبلی برای رسیدن به نمایشگاه استفاده کنه اما با یه تغییر  و اون اینکه به جای فضای خاکی مابین خیابان اصلی و نمایشگاه ها از  خود خیابان اصلی و خلاف جهت حرکت ماشین ها . در میانه راه بودیم که از شانس خوش یه ماشین پلیس جلومون سبز شد و ما رو نگه داشت و از ما مدارک ماشین خواستن و برخلاف همیشه اینبار مدارک هم همرامون نبود و پلیس از ما  کارت شناسایی گرفت  و گفت باید پشت ما بیاین و هر چی من و بابا واسش توضیح دادیم که جشن مهد دخترم می ریم و آدرس رو پیدا نکردیم و از این حرفا فایده ای نداشت.... من و بابا حدس زدیم که  یا دارن ما رو به سمت پاسگاه هدایت می کنن واسه آزمایش و ... که ببینن حال طبیعی داریم یا نه و یا اینکه پارکینگ واسه خوابوندن ماشین.... پلیس جلو می رفت  و ما هم پشتش تا اینکه رسیدیم به دم در پارکینگ ... اونجا پلیس مهربون گفت که می دونین که  الان باید ببرمتون توی پارکینگ اما فقط بخاطر کوچولوتون که به جشن مهدش برسه نه جریمه می کنم و نه ماشین رو می خوابونم و برین مثل بچه ادم دور بزنید و به جشن برسین.... البته دیگه جای دوری وجود نداشت تا ابتدای اتوبان رسالت.. بابا دید که تقریبا نزدیک خونه شدیم ما رو اورد خونه و مدارک ماشین رو برداشتیم و ساعت شد 9:47 و برگشتیم که مودبانه بریم پیک نیک  و به قول بابا که reset شدیم. البته شما همش نگران بودی که به جشن نرسیم  و مدام می پرسیدی که می رسیم یا نه و .... سوالهای اونجوری

خلاصه اینکه اینبار  سر کوچه آقای رضایی (نگهبان مهد کودک)  رو گذاشته بودن  و ما رو به داخل کوچه هدایت کرد و توی باغ فهیمدم که دیروز برای خانواده ها پیامک داده بودن و اسم کوچه رو از کتابی به تختی تصحیح کرده بودند و پیامک به ما نرسیده بود.

در کل روز خوبی بود و عمو امیر (عمو موسیقی ) و عمو سعید هم بودن و کلی بازی و موسیقی اجرا کردن و ما هم رقصیدیم و بازی کردیم و عکس گرفتیم و با خانواده های دیگه آشنا شدیم.....طبق معمول هم بابا توی مسابقه اشون شرکت کرد و وبرنده شد و قرار شد که جایزش رو توی مهد بهش بدن....

البته وقت نشد که اون همه خوراکی که تدارک دیده بودیم رو بخوریم و بیشترش رو برگردوندیم...

 

آوین و دوستش بنیتا جون

 

 

 

 

 

 

 

یه عکس دسته جمعی / البته خیلی از مامان و بابا ها رفته بودن

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (3)

نظرات (2)

سحر
2 خرداد 94 9:33
به به چه خانم نازي چه عكس هاي خوشگلي. اون عكس سه نفرتونم كه عاليه.
مامان
پاسخ
چشاتون قشنگ می بینه سحر جون...ممنون
عمه نیلوفر
27 خرداد 94 10:43
عزیزم همیشه به گردش عشقم
مامان
پاسخ
ممنون عزیزم