آوینآوین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

برای آوین عزیز

تولدهای زنجیره ای

1394/8/18 19:52
نویسنده : مامان
1,029 بازدید
اشتراک گذاری

از خیلی وقت پیش تصمیم داشتیم تا برات امسال یه جشن تولد بزرگ بگیریم، ایده امون از وقتی که بردیمت جشن تولد یکی دو تا از دوستات و ذوق و هیجانت رو اونجا دیدیم پررنگ تر شد... خیلی هم ذوق داشتی و مدام ازمون می پرسیدی که مامان چند تا مونده تا تولدم و مثلا من میگفتم 90 تا شب بخوابیم و کلی غصه می خوردی که یعنی خیلی زیاد و ...البته تو این روزا من و بابا بیکار نبودیم و دنبال کارای تولدت بودیم بابا نظرش این بود که تولدت رو تو یه سالن تو دارآباد که خاطره خوبی داشتیم بگیریم منم دنبال تم تولد و مدل لباس و ... می گشتم که در همین گیر و دار متوجه شدیم که خانواده خوشبخت سه نفره ما داره تبدیل به خانواده  خوشبخت چهار نفره می شه،از اونجایی که حال من خیلی بد بود و یه ماهی استراحت بودم کل برنامه های تولدمون بهم خورد ، برات توضیح دادیم که به خاطر ناخوش احوالی من اون جشنی که قولش رو بهت دادیم رو شاید نتونیم برات بگیریم  اما بازم اشتیاق زیادی برای گرفتن جشن تولد داشتی و روزشماریات ادامه داشت هر غذایی که توی این مدت انتظار می خوردی و به شدت  مورد علاقه ات بود توی لیست غذاهای تولدت جاشون می دادی، با هیجان در مورد کادوهایی که خواهی گرفت و هدیه هایی که خواهی داد صحبت می کردی. از ده شب مونده به تولدت که دیگه رسما  ما رو کچل کردی

صبح روز تولدت از خواب که بیدار شدی با هیجان سمت من اومدی و پریدی بغلم و بهم گفتی "مامان امروز روز تولد منه، شما چه احساسی داری امروز ؟" من چی می تونستم بگم ....یعنی مگه داریم کلامی رو که بخواد احساس روز تولد عشقت رو توصیف کنه؟

از شب و روز تولدت هم هر کسی که زنگ می زد و محبتش رو به ما نشان می داد کلی خوشحال می شدی و با غرور باهاشون صحبت می کردی و ...از اونجایی که ابزار ارتباطی این روزا عوض شده خیلی از بستگان و دوستان هم زحمت کشیدنو و توی تلگرام پیام دادن  و یا Voice  گذاشتن و من هم همه ی پیامها رو برات بخونم تا حس خوبی برات به ارمغان بیاره.

 چون امسال تولدت افتاد به سه شنبه و آجی تارا هم تا سه شنبه ها تا 8:30 شب کلاس زبان داره ،فردای شب تولدت خاله جون فرشته و آجی تارا اومدن خونه ما و با هم رفتیم رستورانی که فضای باز هم داشت و اونجا برات یه جشن تولد  کوچولو گرفتیم...

یکی دو روزی از تولدت گذشته بود که برای برگزاری مراسم چهلم مادربزرگم راهی شهمیرزاد شدیم و فردای روز برگزاری مراسم یه تولد کوچولو هم اونجا با حضور پدرجون و عزیزجون و خاله جون فرشته و آجی تارا گرفتیم و کلی هم شما ذوق کردی ... توی راه برگشت از شهمیرزاد توی ماشین به من گفتی "مامان به نظرت جشن تولدم چطور بود" و من گفتم خوب بود ادامه دادی" به نظرم عالی و بینظیر بود فقط اگه خاله لاله بود کادوهام بیشتر می شد"....و در ضمن از من و بابا هم کلی تشکر کردی برام جالبه که با این سن کمت  اینقدر قدر شناسی و هر وقت برات یه کاری انجام می دیم مثلا لباسی می خریم یا اسباب بازی و ... با اون زبون شیرینت کلی تشکر می کنی و همین که می گی "ممنون از لطفتون خیلی زحمت کشیدین"  خستگی رو واقعا از تنمون در میاره...

ده روزی از تولدت گذشته بود که یه روز خاله لاله و عمو فرید  و آندیا تهران کار داشتن و  اومده بودن تهران برای شام دعوتشون کردیم و یه کیک کوچولو هم گرفتیم و یه تولد کوچولو هم برات گرفتیم و ....برای اینکه حس تولد هم برات بوجود بیاریم یا هم دسر آماده کردیم و پیش غذا و ... آماده کردیم ...کلی با اندیا بازی کردی و یه لحظه که ازتون غافل شدیم کل اتاقت رو پر برف شادی کردی و البته کلی هم بهتون خوش گذشت  خاله لاله هم کلی برات کادو اورد. از اومدن خاله لاله انتظار کادو داشتی و قبل اومدنشون یه میز کنار میز وسط پذیرایی گذاشتی و گفتی مامان اینم واسه کادوهایی که برام میارن، البته من هم سعی کرد  که قانعت کنم که شاید خاله لاله اینا یادشون نباشه که تولدت  هست  و برات  کادو بیارن که به ناراحتی پذیرفتی و اما خوشبختانه خاله لاله یادش بود و کلی خوشحالت کرد نفس مامان  ......اون شب  خیلی خیلی هم به بچه ها و هم به ما خوش گذشت و شب به یادموندنی ای شد ، بچه ها حسابی با برف شادی بازی کردن ، کلی بادکنک بازی کردن ، میز شام جداگانه داشتن و کیف کرده بودن که جدا از ما برای خودشون میز دارن و جدا شام می خورن ، چندین بار شمع فوت کردن هر کدومشون ، باربی بازی کردن و….  خدا رو شکر برخلاف بچگی که بعد یک ساعت با هم دعواشون میشد ، هر چی بزرگتر میشن روابطشون با هم عالی تر میشه و بدون مشکل ساعت ها با هم بازی میکنن.

 

ازاونجایی که عشق مامان علاوه بر  تولدهای که برات گفتم خیلی مشتاق بودی که برات توی مهد کودک هم تولد بگیرم  قرار شده که یه تولد هم اونجا برات بگیرم با حضور دوستها و  خاله های مهد کودک.

گل مامان برای تولد مهد کودک حسابی هیجان داشتی و  با هم چند تا شیرینی فروش رفتیم تا خانم کوچولو کیک نولدش رو انتخاب کنه ! جالب اینجاست که یا هم رفتیم شیرینی سرای ناتلی, بلوط,سالوت ... شما از مسئول سفارشات آلبوم می خواستی و البته که آلبومها الان کاملا دیجیتال شده و خودت ورق می زدی و از همه جالبتر اینکه ار هر کیک که خوشت می اومد می پرسید ی"خانم (آقا) این کیک فوندات (منظورت فوندانت بود) نداره؟؟؟" گل مامان از اونجایی که کیک تولد بابا فوندانت داشت و شما طعمش رو نپسندیده بودی کاملام مصر بودی که کیکت فوندانت نداشته باشه و توضیح و توجیه قنادی ها هم کارساز نیفتاد و خلاصه کیک تولدت رو از شیرینی سرای لادن سفارش دادیم  و به انتخاب خودت کیکت تصویر السا داشت ... منم و بابا هم اون روز رو مرخصی گرفتیم و  صبح  که از خواب بیدار شدی  آمادت کردم و بعدش با هم رفتیم مهد کودک و ژله ها و خوراکی ها رو گذاشتم مهد و بعدش سه تایی  با هم رفتیم آتیله و کلی عکس گرفتی و از اونجایی که  اون روز هوا بارونی بود و توی راه برگشت به ترافیک خوردیم و تا برگشتیم مهد ساعت دو شده بود, همه دوستات اماده بودن و به محض ورودت توی مهد کودک همه با هم دست زدن و جیغ کشدین و تولدت مبارک برات خوندن و مربیات برات آهنگ گذاشتن و ... خلاصه حسابی زدین و رقصیدین. بعدش هم  کیک خوردین و شمع فوت کردین و کادو باز کردین و.....

 

هدیه های تولد

مامان و بابا: گوشواره کیتی

عزیز جون : عروسک Baby Born

خاله جون فرشته : عروسک اسکیت سوار

خاله جون فاطمه: شلوار صورتی

خاله لاله و آندیا: عروسک/ فانی بافت/ عروسک جسی

و خاله نسیم و هانا : یه گردنبد و دستبند نقره که هنر خود خاله نسیم بود...

امیرا :ست باربی

حانیه : چرخ خیاطی 

رونیکا: باربی 

فرنیا : بازی فکری 

مابقی دوستای مهد کودک : لوارم تحریر, اسباب بازی و 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)