داستنهای آوین و نی نی -- فرستادن مامان به آزمایشگاه....
23/فروردین /96
تقریبا همه می دونن که چقدر به لاغر موندن اهمیت می دی , از عید که من یکم کوچولو چاق شدم مدام به من می گفتی مامان بیا ورزش کنیم تا تپل نمونی , مامان چقدر خواب آلو شدی ...مامان نکنه تو شکمت نی نی داری و مدام روی این مساله تاکید می کردی ...
آوین : مامان تو شکمت نی نی داری
من: نه عزیز دلم
آوین : چرا من مطمئنم که داری ,پس چرا شکمت بزرگ شده
من : نه عزیز دلم بخاطر تنبلی و ورزش نکردنه
آوین : مامان من مطمئنم فرشته مهربون من رو به آرزوم می رسونه, من خیلی دعا کردم و از خدا خواستم
من :(متعجب از حرفهای قلمبه سلمبه خانم) اینبار رو به بابا : علی برو چک بی بی بگیر و جواب هم منفی
----< یک هفته بعد 29/فروردین /96
آوین : مامان نی نی داری تو شکمت
من : نه عزیز دلم
من اینبار رو به بابا : علی برو چک بی بی بگیر و جواب هم منفی...
----> چند روز بعد
آوین:مامان به من بگو نی نی داری قول می دم به کسی نگم حتی به بابا
من : نه عزیز دلم
-----<3/اردیبهشت/96
من رو به بابا : علی میشه بری برای آخرین بار چک بی بی بگیری, دیگه خیلی اعصابم بهم ریخته تازه شکمم هم بزرگ شده و آوین هم مدام بهم می گه نی نی داری می خوام برم با خیال راحت آمپول بزنم که ...شم
اینبار چک بی بی + شد و فردا آزمایش خون دادم و جواب اون هم + بود
با توجه به اینکه تجربه تلخی در اینخصوص داشتیم و از طرفی نمی خواستیم چشم انتظار بمونی با بابایی تصمیم گرفتی که فعلا چیزی بهت نگیم اما امان از دختر زبلی که حواسش به همه چیز و همه جا هست ....