آوین در پارک
عزیزکم سلام ! خوبی ! جمعه این هفته بعد هفته ها وقت کردیم تا با بابا بتویم یه پیاده روی 2-3 ساعته بریم و در ضمن شما هم خیلی خیلی دختر خوبی بودی گلم! بیشترش را توی کالاسکه ات زیر یه پتو خوابیده بودی مامانی!
دیروز یه کار بد کردی و من هم خواستم که تنبیه ات کنم دستت را برای مدت یک میلینیوم ثانیه گذاشتم رو شوفاژ(از وقتی که شوفاژ ها روشن شده اصلا بهش دست نمی زنی و هر از گاهی یادآوری می کنی که "جیزِ") تا آخر شب دست من را می گرفتی و به شوفاژ نزدیک می کردی! آخه دختر مامان این رسمشهِ
دستمال کاغذی را می گذاری روی بینی خودت یا من و صدای فین را در میآری
دیروز داشتم با عزیزجون تلفنی صحبت می کردم دیدم برا چند دقیقه صدات نمی آد اکثرا در این حالت سراغت را نمی گیرم چون که خیلی نادر هست میگذارمت به حال خودت باشی! بعد تلفن فهمیدم که چرا ساکت بودی !بَــــــــــــــله! تو بودی و کوهی از دستمال کاغذی که از جاش اومده بود بیرون! در یه حرکت چریکی هم تکه تکه کرده بودیشون و ریختی توی لگن و وقتی من دوباره رسیدم همه را از تو لگن ریخته بودی روی سرت مامانی!