آوینآوین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

برای آوین عزیز

آفرین به زٍبٍل خان

زبل خان سلام! الان که دارم می نویسم کبریت تو دستت هست و مدام میگی "آتیشِه" پازل چوبی ٩ تیکه ات را دیگه کاملا حل می کنی یه ماه پیش بود که اتفافی متوجه شدیم جای هر تکه را تشخیص می دی (حالا دقیقاً از کی را متاسفانه نمی دونم)اما اون موقع با فشار سعی می کردی هر قطعه را سر جاش بگذاری اما دیشب  باز هم البته اتفاقی متوجه شدم دیگه اینطوری نیست و هر تیکه را اینقدر می چرخونی تا درست سر جاش قرار بگیره مامانی! فکر کنم کم کم داری دستشوی ات را می گی : ٣-٤ روزی هست که گاهی اوقات می گی "... دارم، بیم دَستشی " و اونجا که می ریم کارت را می کنی، گل تمیزم!    
14 ارديبهشت 1391

دختری با قلبی از آینه و طلا

دختر مهربون مامان یه موقع هایی خیلی احساساتی می شی و مرتب من و بابات رو بوس می کنی! مثلا لپای من و بوس می کنی و بغد می دویی سمت بابات و گونه های اون را بوس می کنی و دوباره می دویی سمت من و ... . این حرکت را شاید چندین بار تکرار کنی عسلم!
10 ارديبهشت 1391

این روزهای زندگی مامان

آوین نازنینم سلام! به سنی رسیدی که محیط اطراف و حتی شرایط محیط را خیلی بهتر درک می کنی و ما دیگه کاملا احساس می کنیم که فرد سومی هم با ها مونه! داریم از پیک نیک بر میگردیم و دوست داری که کیسه زباله خشک را شما با خودت تا سطل زباله بیاری! میندازیش کنار سطل زباله و می گی "پیشی بِخوره" برای رسیدن به هدفت ممکنه چندین روش را آزمایش کنی مثلا یه بار می خواستی ظرفای غذات را جمع کنی و ببری توی آشپزخونه، لیوان را گذاشتی توی قابلمه و بشقاب را روش و سه تایی را یا هم بلند کردی و بردی   هر چیزی که نخوای انجام بدی می گی"نَمی تونم" یا "نیمیشه" یا "نیمی خوام"   ...
9 ارديبهشت 1391

عشقم!

دختر گل مامان سلام !‌ بهت می گم:عشقم , میگی:"بیا چیشَم" (بیا جلوی چشمم) می خوای بگی :اینو بده،"اِنو بیدِه"  
6 ارديبهشت 1391

مامان فدای زبون کوچولت

دختر مامان کم کم داری جملات سه کلمه ای گفتن را شروع می کنی به عنوان نمونه میگی "آخا رو بیبین" (آقا را ببین )  نمک :"نَمَت" هویج :"بَویج" بادکنک :"بادودَک" نمی خوام: "نیمی خوام" یا "نَمی خوام" جوراب:"شیبا" راستی ماهی قرمز عید هم از دستت خودکشی کرد  
3 ارديبهشت 1391