گل انار در مدرسه
سلام عشق مامان نمی دونم باید چی از مدرسه ات بنویسم که وقتی بزرگ شدی دونستن اش برات جالب باشه !!! فرانسه : شمارش اعداد (فعلا تا 12 ), احوال پرسی و پرسیدن نام و .... را یاد گرفتی ! و جالبتر اینکه داری به ما هم یاد می دی و جای بدش اینه که ما اصلا خوب یاد نمی گیریم (انگار قدرت یادگیری مون خیلی خیلی کاهش پیدا کرده). یه نکته جالبه دیگه اش اینه که تا شمارش اعداد رو یاد نگیریم نمی ریم مرحله بعد و اصرار داری که باید اول اعداد رو یاد بگیریم. نقاشی : ...
نویسنده :
مامان
8:19
برای تو
آنچیز که بین ما هست, نامش حتی عشق نیست, جنون است. ...
نویسنده :
مامان
13:22
گل انار در شهمیرزاد (آخر هفته)
گل انار در مدرسه
گل انار من سلام !!! این روزها توی مدرسه بهت حسابی خوش می گذره عشقم! اعتماد به نفست خیلی بالا رفته , توی جمع های دوستانه برای همه شعر حافظ می خونی و دوست داری مکالمات انگلیسی که یاد گرفتی رو با همه تکرار کنی و شعر های که به زبان فرانسه یاد گرفتی رو برای همه بخونی. داستهای قرآنی که توی کلاس و مربی قران براتون تعریف می کنه رو با آب و تاب برای همه تعریف کنی ... وای به روز هایی که استخر داری که دیگه نگو و نپرس , کلی حرف برای تعریف کردن داری . البته اگه توی فعالیتی توی کلاستون سرآمد نباشی کاملا و به راحتی می پذیری و به من می گی "خوب مامان هر کسی توی یه کاری استعداد داره ". فکر کنم این روحیه ات به باباجون رفته وگرنه ر...
نویسنده :
مامان
16:15
فصل جدید زندگی ات
گل من با شروع فصل پاییز و و فصل رویدنت فصل جدیدی توی زندگی ات باز شده. رفتن به مدرسه, اتفاق هیجان انگیزی که این روزها داری تجربه می کنی و بسیار خوشحال و راضی به نظر می رسی به طور میانگین این روز ها ساعت 5/40 تا 5/50 از خواب بیدار می شی و تا دست و روت بشوری و صبحانه بخوری و از خوانه بریم بیرون ساعت حدود 6/15 تا 6/30 می شه و تا برسی مدرسه ساعت 7 تا 7/15 میشه .با توجه به اینکه ما هنوز نتونستیم جابجا شیم و تهرانپارس هستیم و مدرسه شما هم زعفرانیه هست باید یکم زودتر از همکلاس هات از خواب بیدار شی اما در عوض سر کلاس قبراق و سرحالی و هر روز با خبرهای خوبی از مدرسه بر می گردی . برگشتنت هم از مدرسه بابا جون زحمت می ...
نویسنده :
مامان
12:20
تولد 6 سالگی
نازنین من برای من چه اتفاقی شگفت انگیز تر از تولد تو می توانست وجود داشته باشد؟ ...
نویسنده :
مامان
9:29
برای تو ...
نمی دانم چشم هایت را که می بندی و داوودی ها را بو می کنی , اندیشه ات تا کجا پرواز می کند؟ احساس من اما مادرم , تا کجا ها که نمی رود ... نقاب که می زنی با خودم می گویم کاش پشت نقاب صورت هر کداممان یه فرشته ی مهربان چون تو آشیان کرده باشد... گوشه ی دامنت را که نازک و نرم با دستان کوچکت بالا می آوری , دل مادر برایت قنج می رود . تو حس می کنی و من هم ... ...
نویسنده :
مامان
9:25
اولین روز مدرسه (1395/7/3)
عزیز دل مامان دیروز به طور رسمی روز آغاز مدرسه ها بود.دختر گل مامان بخاطر ذوق ورود به مدرسه که داشتی از شب ساعت 8 شب خوابیده بودی تا نکنه فردا سرحال از خواب بلند نشی. من هم از شدت هیجان و شاید کمی هم استرس (که با توجه به بعد مسافت خونه تا مدرسه دیر نرسیم )اصلا خوب نخوابیدم. صبح با بابا جون رفتیم رسوندیمت مدرسه و با توجه به اینکه کمی زود دم در مدرسه رسیدیم و تعداد بچه ها توی مدرسه کم بود اما مایل بودی که زودتر بری داخل . وقتی هم که از مدرسه گرفتیمت کلی بهت خوش گذشته بود خاطرات روز اول : ناهار خورشت قیمه بود و حتی از خورشت قیمه خونه و مهد قبلی هم خیلی خوشمزه تر بود . هر روز توی کلاس یکی مبصر می شه و نوبت شما دو...
نویسنده :
مامان
10:29