این روزها ....
خیلی چیزا رو به ذهنم می سپرم تا بیام و اینجا بنویسم اما اینقدر گاهی دیر به دیر می آم که دیگه همه چی یادم می ره!!!
دیروز یه سوسک کوچولوی عجیب تو خونه دیدیم و با هزار مکافات کشتیمش و از ترس جنازه رو زیر دمپایی رها کردیم تا بابا بیاد و ببره بیرون :
آوین: "مامان سوسکُ ببریم"
مامان : نه ! سوسک کثیف! باید بابا بیاد ببره
آوین:"مامان از سوسک می ترسی!!"
من:
------
از اونجایی که خیلی بازیگوشی و نمی تونی با خودت کنار بیای که بخوابی یه هاپو و پیشی مسئول خواب داری که الان یه هفته هست به همه بچه ها سر می زنه ، (به آندیا،هانا) و هر بچه ای که نخوابیده باشه هاپو عصبانی می شه! با یه "هاپ هاپ" و "میو میو" کردن بابا چنان صدای خروپفت بالا می آد که نگو نپرس!
دیشب کوچولوی من وقت خوابت شده بود و نخوابیده بودی من و بابا هم تصمیم گرفتیم نمایش را دوباره اجرا کنیم. من پیشت دراز کشیدم و تا بابا "هاپ هاپ" کرد، شما با یه خنده زیرکانه "میو میو" کردی و به من می گی :"مامان چشاتُ ببند الان پیشی می آدا" . من و بابا که از خنده ریسه رفته بودیم
------
در حال انجام دادن یه کار بدی هستی و مامان بهت می گه :آوین اینکارُ نکن
آوین :"می کنم"
مامان :"چرا"
آوین:"دُخَرِ بدیم"