آوینآوین، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

برای آوین عزیز

آوین در تعطیلات

1390/8/5 13:02
نویسنده : مامان
259 بازدید
اشتراک گذاری

جوجو مامان سلام

مامان و بابا یه هفته ی کاری را مرخصی گرفتن و یه پنج شنبه و جمعه این طرفش و اون طرفش وقت داشتن تا همه ی روز را با جوجه شون با هم و در کنار بگذرونن! عسل مامان با هم رفتیم شمال کمپ شرکت نفت در شهر محمود آباد که واقعا محیط دل انگیزی هست! اتاق ما مشرف به دریا بود و پنجره اتاق را که باز می گردیم صدای امواج، نسیم دریا و منظره دریا آرامش عجیبی را به روحمون تزریق می کرد! احساس می کردیم که تو هم اونجا شادتری! شیطونی هات اونجا ای کاش دو برابر که صد برابر شده بود ! به جز یک وعده ناهار که از فرط خستگی خوابیده بودی توی رستوران پدر ما (مخصوصاً بابا ) را رسماً در اوردی تا جایی که چند بار خانواده های دیگه بهمون پیشنهاد می دادن که بیان نگهت دارن تا ما بتونیم غذا بخوریم! خیلی از پیرمردها و پیرزن ها با دیدنت یاد نوه هاشون می افتادن، بعضی هاشون هم می اومدون و می بوسیدنت و می گفتن نمی تونن این همه شیرین کاریت را بینن و نبوسنت خوب حق دارن خیلی شیرینی، بعضی هاشون هم با دیدن کارات یاد کوچولویی بچه های خودشون می افتادن ، یه خانم و آقای خیلی محترمی با یه جوان اومده بودن توی رستوران کمپ و با دیدن اینکه از توی صندلی کودکت در اومدی و رفتی توی کالاسکت که دقیقا بهش چسبیده بود و چون غیر قابل مهار بودی گذاشتمت روی میز غذا و اونجا در جایخی را باز کردی و هر چی یخ توش بود را ریختی سر میز و ماست را از سر میز ریختی تو جایخی و ... از خنده ریسه رفته بودن و صدام کردن و گفتن که عین همین بلاها را همین پسرشون که الان خیلی آرام و مودب کنارشون بود چندین سال قبل وقتی هم سن و سال تو بوده و برای اولین بار اومده بودن محمودآباد سرشون آورده بوده! توی کل این روزا از غذا های رستوران فقط سبزی پلو ماهی(یه بار)، جوجه کباب(2 بار) و پوره سیب زمینی(یه بار) و روز آخر کره و مربا هویج را خوردی و این بی اشتهایی ات ما را خیلی نگران می کرد جالب این جا بود که سرلاک را که هفته ها دهن نمی زدی اونجا خوب می خوردی! و البته شکمت کوچولوت را ناچاراً با موز سیر نگه می داشتیم! از رستوران که خیلی خاطره برامون ساختی! اگه به به می خواستی کف رستوران می نشستی! کف رستوران دراز می کشیدی تا به صدای پای آدم هایی که رد می شن گوش کنی! با آدمهای توی رستوران بازی می کردی و اگه بلند می شدن که برن فکر می کردی می خوان دنبالت کنن می دویدی و می خوردی زمین و بلند می شدن و دوباره می دویدی! طبقات چرخ میز گارسون ها را دستکاری می کردی و ....   

توی کمپ سینما هم داشت و برای من و بابا که اهل سینما رفتن هستیم و از وقتی که تو بدنیا اومدی فقط به بار رفتیم سینما(جدایی نادر از سیمین) فرصت خوبی بود تا چند تا فیلم خوب را تو سینما ببینم ساعت اکران فیلم 9 شب بود که ساعت خواب شما هم هست. شب اول فیلم "آقا یوسف" اکران شد فیلم جالبی بود و تو هم نسبتا آروم بودی و چند باری که نق زذی بابا بردت بیرون سالن و از وسط های فیلم هم خوابت برد! شب دوم فیلم "ورود آقایون ممنوع" بود که اگه بگم چه آتیشی تو سینما سوزوندی تو هر سنی خاطراتت را بخونی لپات گل می اندازه! از این ور صندلی ها می رفتی اون ور، راهرو ها را با چه سرعتی راه می رفتی و دالی بازی می کردی و خودت را توی بغل من که کف سالن سینما مابین دیوار های کناری و صندلی ها نشسته بودم می انداختی و اینقدر ذوق می کردی که دلم نمی اومد که نگذارم بازی کنی و طبق معمول چند باری که نق زذی بابا بردت بیرون سالن چون من حقیقتا روم نمی شد که از میون جمعیت رد شم و ترجیح می دادم که ناشناس بمونم! شب سوم و چهارم که فیلم های "اینجا بدون من" و "قصه پریا بود" از اول تا آخر فیلم را خوابیدی!

عزیزکم از آب دریا حسابی می ترسیدی و اگه آب بهت می خورد حسابی جیغ و داد می کردی ولی در عوض عاشق شن و ماسه بازی بودی و چندین دقیقه سرگمت می کرد! فقط یه بدی بزرگ داشت و اون اینکه شنها را به چشمات می زدی و یکی دو بار هم خوردی!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سارا
5 آبان 90 13:57
سلام اميدوارم كه حالتون خوب باشه و كوچولوي نازتونم شاد باشه من تازه وبلاگمو درست كردم خوشحال مي شم سري بزنيد
خاله مرضيه
8 آبان 90 11:47
قربون شيطوني هاش. خيلي بلا شده دختر گلمون