روزهای آوین
دختر عزیزم سلام!
امروز یه روز برفی هست و از پنجره که بیرون را نگاه می کنی و دونه های برف را که می بینی دوست داری که بری و بگیریشون ولی حیف که هر دوتامون سرمای بدی خوردیم و خونه نشین شدیم!! الان روی پاهام خوابوندمت تا هر وقت سرفه کردی زود بلندت کنم و بهت رسیدگی کنم، با هزار بازی و کلک باید توی بینی ات قطره بریزم حکایت اونه که می گن کوری عصا کش کور دگر شود
چند روزی هست که از هر چیزی برای خودت صندلی می سازی: لیوان را برعکس می گذاری و می ری و روش می شینی! قابلمه را هم همینطور و حتی دمپایی من رو!
می خوای بگی آره میگی "آدِ"
خیلی به جا می گی "نه" بهت میگم مامان غذا می خوری سرت را تکون می دی و می گی "نَه"
من که آخر نماز بعد سلام سرم را تکون می دم فکر می کنی سر سری می کنم و شما هم سرت را تکون می دی!
آها داشت یادم می رفت که اینو برات بگم دیروز ناهار مهمان داشتیم و من داشتم کرفس ها خرد می کردم و اومدی و پیش من نشستی و من هم از این فرصت استفاده کردم و با هر برش می گفتم یک دو جالب بود که بعد چند بار تو ساقه کرفس را از توی آبکش در می آوردی و بهم می دادی و می گفتی " یه دو"
دیروز پیش من نشسته بودی که یهو عطسه ام گرفت سرم به طور ناخودآگاه پایین اومد و عطسه کردم و در این ضمن گفتم آبچه بلا فاصله دیدم سرت را پایی اوردی (جهت تقلید از من) و گفتی "آب بازی"