آوینآوین، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

برای آوین عزیز

آوین و آتیش سوزوندن

سلام دختر مامان! نمی دونم وقتی که خودت این نوشته ها را می خونی چند سالته و توی اون مقطع زمانی چه جور دختری هستی ؟! مثل الان پر جنب و جوش و خوشرو  هستی یا اینکه نه یه دختر آروم و ساکت. ولی باید بدونی هر جوری که باشی من عاشقتم و دوستت دارم! دیشب باباجون من رو متوجه یه موضوع جالب کرد که فکر کنم تازه یاد گرفتی! از اونجایی که وقتی می خوابی مثل خودم کلی غلت می زنی من شما رو روی تخت خودمون می خوابونم که فرصت مانور بیشتری داشته باشی! به فاصله ۵ سانتی متر از تخت ما یه میز آرایش هست که از نظر ارتفاع هم حدود ۱۰ سانتی متر بالاتر از سطح تخت هست.  عصر خوابونده بودمت روی تختم و خوش و خرم بودم که تو خوابی و خونه در امن و امان هست که یه دفعه...
1 مرداد 1390

فعالیت های جدید

دختر گل مامان !! سلام خیلی تو ایستادن پیشرفت کردی!!دیروز اولین قدمت را برداشتی و بعدش افتادی!! دیدن این صحنه مطمئناً یکی از خاطره انگییز ترین لحظات را برای هر مادر و پدری می سازه!! الهی مامان فدای پاهای کوچولوت بشه!!! چند روزی بود که می دیدیم شعله های گاز کم و یا زیاد می شه و من و بابا مینداختیم گردن هم تا اینکه دیروز اتفاقی دیدم که شما روی پنجه می ایستی و با دستگیر های گاز که گرد هستند بازی می کنی و می چرخونیشون!! شیطون بلای مامانی می ری روی پدال سطل آشغال می ایستی و در سطل آشغال که باز شد هر چی آشغال توشه که دستت می رسه را ازش در می آری و میندازی بیرون!!!! ...
29 تير 1390

فعالیت های نفس مامان

دختر گلم! سلام! اول از همه مامانی را بخاطر این وقفه چند روزه که وقت نمی کرد خاطراتت را بنویسه ببخش!! آها حالا خوب شد دختر گل مامان! دیروز جمعه بود و طبق معمول روزهای تعطیل گذشته شما یادت اومد که ای بابا مامانی این روزا بیکاره  پس باید یه کاری دستش بدم  زردچوبه و کابینت و مریضی هم که تکراری شده و مامان دیگه با این همه تجربه می تونه راحت از پسش بر بیاد.پس بهتره اینبار ظرف را بشکونم هر چند که این هم تکراری!! بالاخراه از اون کاسه های ماست خوری طوسی رنگ که سرویس ظرف جهیزی ام بود فقط ۳ تا مونده گلم! فدای سرت!! تازگی ها تا در کابینت را باز میبینی تندی میری جلوش زانو می زنی و یکی یکی در ظرف ها و یا قابلمه ها م...
18 تير 1390

این پنجشنبه و جمعه

سلام دختر مامانی! بازم اینقدر کار داشتم که نگو نپرس و وقت نکردم برات چیزی بنویسم! از 4 شنبه شب تا جمعه عصر تب شدیدی داشتی و شب ها هم مدام بهانه می گرفتی و نمی خوابیدی عزیزکم!! نمی دونم چرا تبت نیمه های شب به اوج خودش می رسید و حتی 5 شنبه شب به 40 هم رسید و من و باباجون هم مدام پاشویه ات می کردیم و روی سر و تنت پارچه نخی نم دار می ذاشتیم که خنک بشی!! هر چند پارچه هم سریع گرم می شد و باید تندی عوض می شد !!! نمی دونم برای دندون در اوردن هست یا نه که تب کردی البته دکترت که می گفت اثری از دندان مشاهده نمی شه اما اینکه آب دهنت تا زیر نافت هست باعث شده که من و باباجون و عزیزجون اینا فکر کنیم که وقت دندان در اوردنته!!! ...
11 تير 1390

تاتی مامان

دخترم الان دیگه به راحتی ۱۰-۱۲ ثانیه می ایستی!! باباجون می گه که دیروز ۲ قدم تونستس برداری گل مامان!!
31 خرداد 1390

بند انگشتی

ختر گلم جدیدا یاد گرفتی باهام توپ بازی می کنی!! پاهامون را مثل لوزی کنار هم می ذاریم و برای هم توپ می فرستیم! من برات توپ را قل می دم اما شما توپ را برام پرت میکنی عسلم!!!   دیگه وقتی غذا را می بینی مدام میگی "هم هم" یا "بَ بَ"!  هر وقت که شارژی کلی با خودت حرف می زنی و دَدَ و بَ با و ... می گی! اسمت را گذاشتیم بند انگشتی بس که ظریفی دختر گلم!!!
30 خرداد 1390

...

مامانم سلام! این روزا که سرم خیلی شلوغه وقت نمی کنم برات چیزی بنویسم عزیزی! خیلی دوست دارم!!! خیلی خیلی خیلی!!
29 خرداد 1390