آوینآوین، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

برای آوین عزیز

روز مادر

با عرض سلام و ارادت فراوان خدمت همسر عزیز و مادر فدارکار فرزندم وقتی محبتت را با همه وجودت به من تقدیم کردی و مرا شرمنده الطاف کریمانه ات کردی و دل قشنگت را مالامال از عشق به من کردی بار دلدادگی را سخت بر دلم نهادی و امانت عشق را در وجودم نهادی و عهد کردم که تکیه گاهت در همه لحظاتت باشم. روزت مبارک همسر عزیز و مهربانم. ...
31 فروردين 1393

آوین بلا

سلام عشق کوچولوی مامان. یادم رفت که تو پست های قبلی برات تعریف کنم که توی ایام عید چه شعر های قشنگی می خوندی و خصوصا اون شعر "عید اومده عید اومده موسم بهار است ..." و البته مصرع آخرش که می گی "در سایه ایزد تبارک عید همگی بوَک مبارک" . توی یه بازه زمانی خجالتی شده بودی و خصوصا جاهایی که بچه های همسن و سال خودت داشتن گوشه گیری می کردی و کلی باید بهت اعتماد به نفس تزریق می کردیم تا به حالت کمی مشابه عادی برگردی که توی عید دیدم این حالتت کمتر شده و این خیلی خوشحالم کرد. فروردین رو مهد ثبت نام نیستی .آخه دو هفته که تعطیله و قرار هست دو هفته هم مادرجون وخاله جون فرشته مراقبت باشن. دیروز با مادرجون رفتیم پارک آب و آتش .حسابی بهت خوش گذشت و مدا...
19 فروردين 1393

عیدوو ...

دختر گل مامان سلام. امسال مفهوم عیدرو خیلی بهتر درک میکردی و از بس که از ما پرسیدی که عید چیکار می کنن و ما برات توضیح دادیم درست از ثانیه های بعد از سال تحویل چمدونت را برداشتی و لباس عیدی هات هم که تنت بود دم در ایستادی که بریم عید دیدنی و وقتی برات توضیح دادیم که در حال حاضر هیچ یک از فامیل ها تهران تشریف ندارن زدی زیر گریه که پس بریم شمال خونه عزیز جون اینا و باز برات توضیح دادیم که مامان فردا هم شیفته و باید تهران بمونیم کلی گریه کردی که "پس چرا گفتین عید می ریم مهمونی. پس چرا  من لباس عیدی پوشیدم". ما عصر روز اول عید رفتیم شمال  بعد از یه انتظار طولانی و شیرین برای عید دیدنی  به مراد دلت رسیدی و گل سر و کفش و لباس عیدت...
11 فروردين 1393

بوی عید و....

 می گم راسته که میگن عید مال بچه هاست .یادمه وقتی بچه بودیم چقدر منتظر عید و بوی عید و اون همه خاطره قشنگش بودیم. وقتی که به اصطلاح بزرگ شدیم عید هم انگار که کم رنک و بو تر شد تا این دو سه سال اخیر . هر عید که قد می کشی و بزرگ تر می شی و معنی عید رو بیشتر می فهمی انگار حال و هوای عید کودکانه خودم رو برام به ارمغان می اری. هیجان شما برای عید من رو یاد خاطرات قدیمی خودم از عید می اندازه. یاد اون که یکی دم در اتاق پذیرایی خونه مادرجون اینا یواشکی کشیک می داد تا اون یکی دیگه که قدش بلند تر بره از ته طبقه بالایی کمد و از زیر پارچه ها (برای cover کردن شیرینی )  شیرینی و شکلات ها رو کش بره و بیاره تا دوتایی بخوریم. راستش ما خیلی نوه بودیم...
29 اسفند 1392

این روزهای آوین

عشق مامان این روزا شدی ضبط ماشین و از مبدا تا مقصد برامون شعر می خونی : عاشق شعر گل گلدون منی و اینقدر با احساس می خونی که اگه روح سیمین قانع بدونه تقاضای یه کنسرت مشترک می ده عروسی پسر عموی بابا بود و رفته بودیم شمال اینقدر بهت خوش گذشت که نگو نپرس. جالبی اش به این بود که اینقدر با تعجب به عروس و لباسش نگاه می کردی که اینگار  واقعی نبودند... توی یه صحنه که دستت رو گذاشته بودی زیر چونه ات و مات عروس شده بودی عشقم... ایشالا خودت یه روز با دل خوش عروس شی و همه اینجوری مات و مبهوت خودت شن!!!  به من می گی "مامان شما خیلی قشنگی اما من احساس می کنم که خیلی قشنگ نیستم"  مامان قربون احساست بره و اون زبون شیرینت که برای استفاده از...
10 اسفند 1392

عزیز دل مامان

عاشقتم مامانی وقتی می پری و می گی " مامانی تو بهترینی" و یا اینکه بهم می گی " مامان یعنی عشق " واقعا با این حرفات اینقدر به وجد می آم که بوسه بارونت می کنم اینقدر که لبام خسته می شه از بوسیدنت اما دلم اصلا راضی نمی شه  دختر مهربونم
5 اسفند 1392

امان از زبون شیرینت

چند روز پیش که اومده بودم  مهد کودک دنبالت تا ببرمت خونه بعد از چند دقیقه  پیاده روی گفتی که خسته ای و به قول خودت "مامان پا کوچولو هام درد گرفته" من هم بغلت کردم تا خستگی ات بر طرف شه همانطوری که تو بغلم  بودی میگی "مامان من رو بغل می کنی خسته نمی شی" من هم گفتم چرا مامان خیلی خسته می شم با این همه لباسی که تنت هست و خستگی که من از اداره دارم. ادامه دادی "خوب پس من رو نگذار پایین تا زودی برسیم خونه و اونجا استراحت کنی"  جمعه ای هم که هوا سرد بود و ما هم بیرون بودیم دوباره بغلت کرده بودم که باباجون گفت بده آوین رو تا من بغل کنم می خواستم جواب بابا رو بدم که خودت سریعتر گفتی "آره من رو بده بابا آخه می ترسم که خسته شی" حا...
20 بهمن 1392