آوینآوین، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

برای آوین عزیز

از کجا بنویسم ؟

خوب بعد از یه مدت ننوشتن نمی دونم باید از کجا شروع کنم ! مهدت رو از اردی بهشت عوض کردم روز های اول احساس می کردم که مهد جدید آموزش های مهد قبلی رو با اون کیفیت نداره  شاید چون  زبان فرانسه هم آموزش نمی ده  این حس به سراغم اومده بود.شاید هم بخاطر اینکه روز های اول معلمات خیلی ازت تعریف می کردن.البته از تعریفاشون حس غرور  بهم دست می داد اما نگران هم می شدم که مگه بچه ها ی اینجا در چه سطحی هستن ! یا بهتر بگم اینجا در چه سطحی آموزش می دن !!! اما یکی از محاسنی که مهد جدیدت داره اینکه فوق العاده منظمه و همه چی سر جای خودشه! هر چند هنوز من و بابا نتونستیم با مهد جدید کامل کنار بیایم اما شما اوضات خوبه و برای ما هم  کم کم هم...
17 ارديبهشت 1393

روز مادر

با عرض سلام و ارادت فراوان خدمت همسر عزیز و مادر فدارکار فرزندم وقتی محبتت را با همه وجودت به من تقدیم کردی و مرا شرمنده الطاف کریمانه ات کردی و دل قشنگت را مالامال از عشق به من کردی بار دلدادگی را سخت بر دلم نهادی و امانت عشق را در وجودم نهادی و عهد کردم که تکیه گاهت در همه لحظاتت باشم. روزت مبارک همسر عزیز و مهربانم. ...
31 فروردين 1393

آوین بلا

سلام عشق کوچولوی مامان. یادم رفت که تو پست های قبلی برات تعریف کنم که توی ایام عید چه شعر های قشنگی می خوندی و خصوصا اون شعر "عید اومده عید اومده موسم بهار است ..." و البته مصرع آخرش که می گی "در سایه ایزد تبارک عید همگی بوَک مبارک" . توی یه بازه زمانی خجالتی شده بودی و خصوصا جاهایی که بچه های همسن و سال خودت داشتن گوشه گیری می کردی و کلی باید بهت اعتماد به نفس تزریق می کردیم تا به حالت کمی مشابه عادی برگردی که توی عید دیدم این حالتت کمتر شده و این خیلی خوشحالم کرد. فروردین رو مهد ثبت نام نیستی .آخه دو هفته که تعطیله و قرار هست دو هفته هم مادرجون وخاله جون فرشته مراقبت باشن. دیروز با مادرجون رفتیم پارک آب و آتش .حسابی بهت خوش گذشت و مدا...
19 فروردين 1393

عیدوو ...

دختر گل مامان سلام. امسال مفهوم عیدرو خیلی بهتر درک میکردی و از بس که از ما پرسیدی که عید چیکار می کنن و ما برات توضیح دادیم درست از ثانیه های بعد از سال تحویل چمدونت را برداشتی و لباس عیدی هات هم که تنت بود دم در ایستادی که بریم عید دیدنی و وقتی برات توضیح دادیم که در حال حاضر هیچ یک از فامیل ها تهران تشریف ندارن زدی زیر گریه که پس بریم شمال خونه عزیز جون اینا و باز برات توضیح دادیم که مامان فردا هم شیفته و باید تهران بمونیم کلی گریه کردی که "پس چرا گفتین عید می ریم مهمونی. پس چرا  من لباس عیدی پوشیدم". ما عصر روز اول عید رفتیم شمال  بعد از یه انتظار طولانی و شیرین برای عید دیدنی  به مراد دلت رسیدی و گل سر و کفش و لباس عیدت...
11 فروردين 1393

بوی عید و....

 می گم راسته که میگن عید مال بچه هاست .یادمه وقتی بچه بودیم چقدر منتظر عید و بوی عید و اون همه خاطره قشنگش بودیم. وقتی که به اصطلاح بزرگ شدیم عید هم انگار که کم رنک و بو تر شد تا این دو سه سال اخیر . هر عید که قد می کشی و بزرگ تر می شی و معنی عید رو بیشتر می فهمی انگار حال و هوای عید کودکانه خودم رو برام به ارمغان می اری. هیجان شما برای عید من رو یاد خاطرات قدیمی خودم از عید می اندازه. یاد اون که یکی دم در اتاق پذیرایی خونه مادرجون اینا یواشکی کشیک می داد تا اون یکی دیگه که قدش بلند تر بره از ته طبقه بالایی کمد و از زیر پارچه ها (برای cover کردن شیرینی )  شیرینی و شکلات ها رو کش بره و بیاره تا دوتایی بخوریم. راستش ما خیلی نوه بودیم...
29 اسفند 1392