آوینآوین، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

برای آوین عزیز

این روزهای آوین

دخمر گل مامان سلام. یه یه هفته ای توی ادره به طرز وحشتناکی کار داشتیم و بهمین خاطر من اکثر شبا خیلی دیر می اومدم و حتی یه شب هم خونه نیومدم این بود که  فکر کنم در تصوراتت فکر می کردی که من ماموریتم (مثل مشهد) و هر بار که تلفنی با هم صحبت می کردیم کلی اٌرد می دادی که دنت می خوای و لباس (که البته می گفتی "لِواس")و ... این جوری بود که برای اینکه جنابعالی گناه دیر اومدن من رو ببخشی هر دفعه که می اومدم یه کیسه پر خوراکی برات می اوردم که البته الان شده برات عادت و برخلاف همیشه هر وقت که از جلوی سوپر مارکت سر کوچه ی مهد رد می شیم دوست داری بریم تو و کلی خرید کنی!!!! توی اون روزا به بابا می گفتی "بریم دنبال مامان وایستیم کارش تمام شه و بیاریم...
8 آبان 1392

تولد

دختر گل مامان سلام. دیروز تولدت بود و ما هم یه جشن کوچولو برات توی باشگاه الهیه گرفتیم. خیلی ها یادشون بودکه دیروز تولدت بود و برات زنگ زدن یا sms  دادن یا اینکه تو اداره بهم گفتن  که از همشون ممنونم .دختر شیرینم کل دیروز رو دوست داشتی برات تولدت مبارک بخونیم و من و بابا اینقدر خونده بودیم که یه چند دقیقه ای  گلومون گرفته بود. عاشق بازی با بادباک ها و شمع فوت کردن وکیک تیکه کردن بودی! مخصوصا شمع فوت کردن که تاکید داشتی که تولد خودته و خودت باید فوتش کنی مامانی! دست خاله جون فرشته و خاله لاله هم درد نکنه که برات هدیه گرفتن و مابقی هم بهت اطمینان دادن که کادوت محفوظه!!! عروسک من دیشب که می خواستم لباس تننت کنم می گفتی که دوس...
10 مهر 1392

...

دختر گل مامان سلام! امروز من یه کمی ناخوش بودم و تو خونه موندم تا استراحت کنم . دلم نیومد که یه روز که تو خونه هستم شما تو خونه نمونی ! به همین خاطر به بابا گفتم که نبرتت مهد و تو خونه پیش خودم بمونی!!از صبح که بیدار شدی یک سره بهانه بابا رو گرفتی گه چرا رفته اداره و پیشت نمونده فکر کنم که امروز رو با جمعه اشتباه گرفتی! بعد هم که سر صبحونه ، خودت لقمه نون و پنیر و پسته ات رو درست می کردی اما چایی ات رو خودت نخوردی و گفتی که دستات خسته می شه!!! جدیدا این خستگی هات زیاد شده! هفته پیش رفته بودیم شهمیرزاد و داشتیم پیاده یه مسیری رو می رفتیم که یه دفعه دستت رو گذاشتی روی سینه چپت و گفتی "آخ قلبم درد گرفت "و وقتی که من با نگرانی ازت پرسیدم که چی ش...
8 مهر 1392

تولد در راه است

در حالی که تنها 2 روز به تولدت مونده هیچ کاری در این مورد نکردم.برخلاف 2 تا تولد قبلی ات که از هفته ها قبل برنامه ریزی داشتم الان واقعا نمی دونم که باید چیکار کنم!! البته بخاطر تصادفی که این اواخر کردیم و نیز این سرماخوردگی شدیدم اصلا اوضاع و احوال خوبی ندارم چه برسه به برگزاری مهمونی . البته چند تا از دوستاموم رو برای یکشنبه شب رستوران دعوت کردیم که کیک تولدت رو هم ببریم اونجا اما بازم انگار بهم اینجوری نمی چسبه!! تولدت یکی از مهمترین و بهترین اتفاق های زندگیم هست و خودم بیشتر از تو برای رسیدنش لحظه شماری می کنم! هر سال با کلی شوق و ذوق از چند روز قبل غذا ها رو آماده می کردم .امسال هم قبل تصادف لیست غذاها و دسر های مهمونی رو اماده کرده بودم...
5 مهر 1392

اعتیاد به کارتون باب اسفنجی و بازیهای تبلت

خوب باید از کجا شروع کنم.... از وقتی که برای کادوی تولد بابا براش یه تبلت هدیه خریدیم و یکی ا ز کادوهای بابایی هم CD باب اسفنجی بود رسماً کادو های بابا رو قاپیدی و با کاربری 100% مال خودت کردی جوجه کوچولو! از قبل با بابا به این نتیجه رسیده بودیم که اجازه ندیم که شما زیاد از تبلت استفاده کنی و در حد روزی نیم تا یک ساعت برات کافیه !! اما جذابیت ی که بازیهاش برات داشت باعث شد که ما هم یه کمی کمتر سخت بگیریم و شما هم بیشتر بهش عادت کنی. البته بدتر از اون تماشای  Cd کارتون باب اسفنجی بود که به طور متوالی تماشا می کردیش!!! چند روز اول یه Cd بود و ما هم مجبور بودیم همون یکی را شبانه روز ببینیم تا جایی که دیگه کاملا حفظش شده بودی! این بود ک...
1 مهر 1392

این روزهای آوین

دخترک نازم سلام. چند روزی بودکه برات ننوشته بودم به خاطر مسابقات ورزشی رفته بودم مشهد و حسابی هم در گیر بودم عشقم. بعد از 4 ماهگیت که به خاطر دفاع پایان نامه پیش خاله جون فرشته گذاشته بودمت و رفته بودم اصفهان دیگه هیچ وقت از هم جدا نشده بودیم تا اینکه موضوع  المپیاد ورزشی کارکنان شرکت پخش به میون اومد و من علی رغم همه بی میلی هام برای حضور در مسابقات مجبور به شرکت شدم. تنها دلیل اینکه نمی خواستم  برم مسابقات تو بودی و تنها دلیل رفتنم عشق امام رضا که 5 سالی می شد که پابوس نرفته بودم. خلاصه اینکه با هزار هزار نگرانی از دلتنگی دخمر نازم رفتم . روزی که پرواز داشتیم نرفتم اداره و اومدم تو مهد تا با هم باشیم .البته خیلی خوب شد و با معلم ...
9 شهريور 1392

کی اینقدر بزرگ شدی?

-نمی دونم کی اینقدر بزرگ شدی که دیگه تو لباس پوشیدن من هم کاملا به جا نظر می دی .امروز صبح که داشتم می اومدم اداره مانتو طوسی و یه شلوار مشکی رو پوشیده بودم که یه کم هم کهنه بود. به من می گی "مامان اینارو نپوش! مانتو سرمه ایت رو بپوش". یا اینکه دیروز که تو خونه دراز کشیده بودم  به من می گی "خوب مامان گلم چطوره". -از قدیم ندیما می گن که دختر هووی مامان هست اینم مدرک بابا که برام گل می خره (من عاشق گلم).گریه می کنی که "من هم گل خیلی دوست دارم ،‌چرا برا من نمی خرین". یا اینکه اگه حرف عشقولانه ای رد و بدل شه که دیگه غوغا می کنی - هر چی که بچه بودی منظم بودی در عوضش الان کاملا شلخته و نامرتبی .مدام هم گیره موهات رو می...
25 تير 1392