آوینآوین، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

برای آوین عزیز

این روزهای آوین

عشق مامان این روزا شدی ضبط ماشین و از مبدا تا مقصد برامون شعر می خونی : عاشق شعر گل گلدون منی و اینقدر با احساس می خونی که اگه روح سیمین قانع بدونه تقاضای یه کنسرت مشترک می ده عروسی پسر عموی بابا بود و رفته بودیم شمال اینقدر بهت خوش گذشت که نگو نپرس. جالبی اش به این بود که اینقدر با تعجب به عروس و لباسش نگاه می کردی که اینگار  واقعی نبودند... توی یه صحنه که دستت رو گذاشته بودی زیر چونه ات و مات عروس شده بودی عشقم... ایشالا خودت یه روز با دل خوش عروس شی و همه اینجوری مات و مبهوت خودت شن!!!  به من می گی "مامان شما خیلی قشنگی اما من احساس می کنم که خیلی قشنگ نیستم"  مامان قربون احساست بره و اون زبون شیرینت که برای استفاده از...
10 اسفند 1392

عزیز دل مامان

عاشقتم مامانی وقتی می پری و می گی " مامانی تو بهترینی" و یا اینکه بهم می گی " مامان یعنی عشق " واقعا با این حرفات اینقدر به وجد می آم که بوسه بارونت می کنم اینقدر که لبام خسته می شه از بوسیدنت اما دلم اصلا راضی نمی شه  دختر مهربونم
5 اسفند 1392

امان از زبون شیرینت

چند روز پیش که اومده بودم  مهد کودک دنبالت تا ببرمت خونه بعد از چند دقیقه  پیاده روی گفتی که خسته ای و به قول خودت "مامان پا کوچولو هام درد گرفته" من هم بغلت کردم تا خستگی ات بر طرف شه همانطوری که تو بغلم  بودی میگی "مامان من رو بغل می کنی خسته نمی شی" من هم گفتم چرا مامان خیلی خسته می شم با این همه لباسی که تنت هست و خستگی که من از اداره دارم. ادامه دادی "خوب پس من رو نگذار پایین تا زودی برسیم خونه و اونجا استراحت کنی"  جمعه ای هم که هوا سرد بود و ما هم بیرون بودیم دوباره بغلت کرده بودم که باباجون گفت بده آوین رو تا من بغل کنم می خواستم جواب بابا رو بدم که خودت سریعتر گفتی "آره من رو بده بابا آخه می ترسم که خسته شی" حا...
20 بهمن 1392

آوین بلا

دخترم عاشق قارچ سوخاری هستی و نزدیک خونمون یک خوبش رو داره.بابا رفته بود برامون خریده بود با دیدن سسها می گی "من سس فرانسوی نمی خوام سس انگلیسی می خوام" دیروز که اومدم دم مهد دنبالت می گی "مامان میشه برام یه چیز بخری که اولش بَس باشه" من گفنم یعنی توی این هوای سر بستنی نه نمیشه از سوپر نزدیک خونه شاید بتونم برات بخرم که توی خونه بخوریش اما از سوپر سر خیابون نه. ادامه دادی "خوب از اینجا برام پاستیل بخر" .  من هم موافقت کردم ادامه دادی " مامان برا خودت هم بخر چون هر کی مال خودش رو بخوره." منن هم گفتم پس هر کسی هم برای خودش بخره که اول موافقت کردی و بعد که بهت یاداوری کردم که کیف پولت همراهت نیست از موضع خودت پایین اومدی که من هم بتونم...
8 بهمن 1392

این روزها

عشق مامان سلام این روزا خانم کوچولو خونه ما شده معلم مامانی (در زبان فارسی),teacher  (در زبان انگلیسی) و البته مادام (در زبان فرانسه). یه شعر خیلی سخت از حافظ را برم می خونی و می گی به دهن من نگاه کن , حالا یاد بگیر و بگو .من هم برخلاف دفعات پیش که همیشه بقیه شعرهات رو زود حفظ می شدم با مصرع دوم این شعر شدیدا مشکل دارم روت رو می کنی و به من می گی "مامانی، الهی قربونت برم اینا  برات خیلی سخته". بعد ادامه می دی مثلاً بگو "می" بگو "گَر" بگو "دَم" بگو "چون ".... حالا بگو "می گردم چون قلندرها هر هر شب پی خرابان" ....البته فکر کنم این شعر آخری که تیکه تیکه می خوای یادم بدی از حافظ نیست ...       &nb...
5 بهمن 1392

...

دیروز که از مهد گرفته بودمت خیلی هوا سر بود.داشتیم می اومدیم خونه بهت گفتم اگه گفتی الان چی مچسبه؟ یه لیوان شیر داغ با کوکی ! بریم خونه و بخوریم ! رو به من می کنی و با تعجب میگی "شیر به کجامون می چسبه " و طبق روال همیشه ات n تا سوال دیگه بعدش پرسیدی .من که گاهی اوقات صدات می کنم خانم چرا .
22 دی 1392